تیناتینا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

نی نی فرشته من

پرنسس تینا

دختر گلم بالاخره من و بابایی برات یه اسم انتخاب کردیم.می خواهیم ایشاالله اسمتو بذاریم تینا . تینا به معنای ناز و کرشمه . راستی یه خبر خوب هم دارم. کار بابایی درست شد و از پیش ما نمیره.خیلی خوشحالم. می دونم تو از خدا خواستی تا بابایی تنهامون نذاره. من دیگه شرکت نمیرم و توی خونه هستم. فعلا که خوب بوده و به کارهای خونه رسیدم اتاقتو درست میکنم.کلی کاردستی قشنگ برات درست کردم که حتما عکسشو می ذارم. دسترسی به اینترنت برام مشکل هست.به خاطر همین دیر به دیر آپ میشم.ولی سعی میکنم توی پست بعدی دست پر بیام و کلی عکس  بذارم.کلی هم حرف دارم. ...
13 خرداد 1390

فصل جدید

پارسال 28 بهمن این وبلاگ را درست کردم. اولین پستی که گذاشتم این بود: "به امید روزی که من هم برای کودکم اسم انتخاب کنم" فکر می کنم امسال 28 بهمن باید منتظر فرشته کوچولوم باشم. به هر حال خدایا شکرت. به خاطر همه نعمتهات ممنون. حدودا دو هفته هست که دیگه سر کار نمیرم و خونه هستم. روز آخری که از بچه های شرکت خداحافظی کردم گریه ام گرفته بود. فکر نمی کردم اینقدر به کار وابسته باشم. وقتی می خواستم وارد آسانسور بشم به در بسته شرکت نگاه کردم و دلم گرفت. احساس کردم دیگه باید توی خونه بشینم و استقلال مالی ندارم. فکر می کردم توی خونه حوصله ام سر میره. وقتی اومدم خونه وارد که شدم به خودم گفتم دیگه زن خونه شدی... ولی الان به هیچ کدام از اینها فکر نمی ک...
13 خرداد 1390

من و بابایی و تو

وارد هفته 33 شدم...و من هنوز یاد روزی می افتم که خط کمرنگ دوم بی بی چک رو دیدم و از سر ناباوری بی بی چکم رو توی سطل آشغال انداختم و کلی با خودم کلنجار رفتم که شاید خطای چشم نبوده و بعد از یک ساعت بی بی چک رو از توی سطل برداشتم و دوباره و سه باره بی بی چک گذاشتم و هر بار اون خط کمرنگ، که همه آرزوهای به دست آمده من بود ... و بعد هم آزمایش خون دادم و عصر همون روز با چهار تا بی بی چک و یک برگ آزمایش مثبت به مطب دکتر رفتم . وای که چه روزی بود و با چه حالی به خونه برگشتم و بعدش هم به بابایی خبر دادم که خدا یه فرشته کوچولو مهمون دلم کرده. هنوز گیج بودم. بین تمام احساسهام مونده بودم. باور نداشتم تا اینکه بعد از یک ماه دکتر با سونوگرافی توی صفحه ما...
13 خرداد 1390

صدای پای تو

تینای عزیزم سلام می دونم که داری خودتو آماده می کنی که به این دنیا پا بگذاری. گل مامان دلم برات تنگ شده و تنگ میشه.راستش 9 ماه شب و روز با هم بودیم هر روز با تکونهای تو از خواب بیدار می شوم و شب هم به عشق اینکه یک روز دیگه به لحظه دیدنت نزدیک شده می خوابم. این روزها حس عجیبی دارم حس دیدن تو و حس اینکه بعداز به دنیا آمدن تو دیگه توی وجودم نیستی، این روزها همه تکانهای تو یه دنیا برام لذت داره و می دونم خاطره یا تجربه ای است که بعدا نیست حتی اگر دلم هم برای این روز ها تنگ بشه نمی تونم این لحظات را دوباره داشته باشم. پاره تنم روزی که تصمیم به باردای گرفتم و از خدا خواستم که یکی از فرشته هاشو به من هدیه کنه توکل کردم به خدا و بعدش هم برات یه ن...
13 خرداد 1390

ما سه نفر شدیم

نمی دونم از کجا بنویسم. از آنجا که شب قبل از زایمان گریه می کردم و روز زایمان هم با چشم گریان به اتاق عمل رفتم. احساس عجیی داشتم با اینکه همه دور و برت هستند همه دوستات بهت زنگ می زنند و از زایمانت احساس خوشحالی می کنند بازم احساس می کنی که چه قدر تنهایی. نمی دونی وقتی به اتاق عمل میری چه اتفاقی برات می افته.دلم برای همه تنگ میشد.از اینکه نی نی می خواست به دنیا بیاد و دیگه توی شکمم نبود دلم تنگ می شد یا نه دروغ چرا،از اینکه می خواستم همسرم را حتی برای همان 20 دقیقه زایمان تنها بذارم دلم تنگ می شد.بعضی اوقات فکر می کردم میرم اتاق عمل و دیگه بر نمی گردم. خلاصه از اینکه همه توی بیمارستان تنهام نذاشتند و به خاطر دلتنگی هام گریه کردند و از اینکه ...
13 خرداد 1390

به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من شده ...

در دور دستها، که خدا میان چشمهات خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان پنجره، پنجره، طنین آواز تو بود که انگار، گوش هام جز تو نمی شنید. خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم. نفس هات که به گونه هام ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهام می فرستی دستهات که می چرخد و میان دستهام پنهان می شود... خنده هات، که ریش می شوم و عاشق چشمهات که عمق نگاههام را می کاود و من که همیشه تو را کم دارم از داشته هام دلتنگ که می شوم... انگار صدای گریه های توست ....تنها نوازشی که مرا به خود فرو می برد تو فرشته ای یا نه..نمی دانم...اما همین مرا بس که چشمه...
13 خرداد 1390

ما آمدیم!

سلام قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم هزار تا حرف داشتم که بگم نمی دونستم اول تبریک عید رو بگم!(آخه من از پارسال تا الان برا آپدیت نیومدم ولی برای اینکه دیگه این مشکل پیش نیاد از حالا سال 1391 مبارک باشه) از خودم بگم، از تینا و بزرگتر شدنش بگم، از اینکه چه قدر دل درد داشت، از تنهاییم بعد از زایمان، از شب بیداریهام، از نگرانیم، از خسته شدنم، از نا امیدیم، از دلتنگیهام، از.... خلاصه اینکه انقدر ازین از ازها!!!! داشتم که بگم ولی یه لحظه همه حرفهام توی یه کلمه خلاصه میشه من مادرم. پس مثل همیشه فقط سکوت و صبر، همین و بس... راستی روز زن،مادر به همه زنها و مامانها مبارک باشه.امسال هم روز مادر برای من مثل یکی از همین روزها گذشت و رفت و تنها هد...
13 خرداد 1390
1