نمی دونم از کجا بنویسم. از آنجا که شب قبل از زایمان گریه می کردم و روز زایمان هم با چشم گریان به اتاق عمل رفتم. احساس عجیی داشتم با اینکه همه دور و برت هستند همه دوستات بهت زنگ می زنند و از زایمانت احساس خوشحالی می کنند بازم احساس می کنی که چه قدر تنهایی. نمی دونی وقتی به اتاق عمل میری چه اتفاقی برات می افته.دلم برای همه تنگ میشد.از اینکه نی نی می خواست به دنیا بیاد و دیگه توی شکمم نبود دلم تنگ می شد یا نه دروغ چرا،از اینکه می خواستم همسرم را حتی برای همان 20 دقیقه زایمان تنها بذارم دلم تنگ می شد.بعضی اوقات فکر می کردم میرم اتاق عمل و دیگه بر نمی گردم. خلاصه از اینکه همه توی بیمارستان تنهام نذاشتند و به خاطر دلتنگی هام گریه کردند و از اینکه ...